1 میخواهیم طرح جلد انتخاب کنیم. همه یکجوری خودشان را میرسانند تا نظر بدهند؛ یکی میگوید جلد شماره یک را بزرگ کنیم بگذاریم پشت غرفه؛ یکی دیگر میگوید عکس بزرگ آدمهایی را که با آنها گفتوگو کردهایم، پشت هم بگذاریم در غرفه؛ آقای مدیر هنری مخالف است و میگوید 4 تا جلد انتخاب کنیم که روی جلدها کار هم شده باشد، فقط عکس نباشد. دوباره از اول میرویم سر خط. حالا میخواهیم جلدهایی را انتخاب کنیم که مدیر هنری هم موافق باشد؛ چند جلد انتخاب میشود اما ما کاری که دلمان میخواست را نتوانستیم انجام دهیم.
2 حالا من اینجا نشستهام. اینجا نشستهام پشت یک میز که در خوشبینانهترین حالت، اندازهاش یک متر در یک متر است. اینجا پشت یک میز یک در یک نشستهایم زیر تابلویی که نام مؤسسه «همشهری» رویش نوشته شده. یک پرچم کوچک هم جلویمان گذاشتهاند رویش با رنگ نارنجی نوشته شده «همشهری خانواده». چند تا مجله روی میز گذاشتهایم، بعضی شمارهها را داریم، بعضیها را نه! بعضی شمارهها را نویسندگان خود مجله هم ندارند. من شماره یک را ندارم، اگر شما دارید خریدارم! یک دفتر نظرخواهی هم گذاشتهایم روی میز؛ دفتر آبی با خودکار سفید. کلی آدم خوشتیپ هم دوروبرمان ایستادهاند.
خانواده همشهری امسال حسابی خوشتیپ کردهاند؛ با پیراهنهای آبی یا صورتی خوشرنگ و اتوکرده؛ کت و شلوارهایی که یک چروک هم رویشان پیدا نمیکنی. اما ما مثل همیشه میدویم؛ از دفتر مجله میدویم تا به نمایشگاه برسیم، میرسیم. تندتند به همه سلامی میکنیم و بارمان را زمین میگذاریم؛ دوربین، لپتاپ و کولهپشتی پر از وسیلههای الکترونیکی. اگر کسی کیف ما را بدزدد، فقط میتواند وسایلش را ببرد بازار رضا بفروشد.
3 (یک پسر جوان) خانم همشهری خانواده اینجاست؟
ـ بله!
خانم چرا با هنرمندها گفتوگو نمیکنید؟
ـ نمیکنیم؟
نه!
ـ چشم.
(یک آقای میانسال و خسته) من فقط مجله را برای کاریکاتورهای وسطش میگیرم.
ـ ممنون!
ـ صفحههای کاریکاتور را همیشه داشته باشید
ـ حتما!
ـ من همه صفحههای کاریکاتور را از مجله جدا میکنم و نگه میدارم.
(پسر جوانی در حالی که یک فهرست تایپ شده دارد، میرسد. با دقت در فهرستش نگاه میکند)
شماره 18 را دارید؟
ـ نه
ـ شماره 27 را چی؟
ـ نه!
ـ از کجا بگیرم؟
ـ بیایید برج آیتک. (در فهرستش اسم مجلههای زیادی است؛ تایپ شده، با شماره ناقصی)
همه مجلهها را نگه میدارید؟
ـ آره
ـ چرا؟
ـ دوست دارم.
ـ جای زیادی نمیگیرد؟
میگیرد. مامانم همیشه دعوا میکند ولی همشهری خانواده را که نگه میدارم، دعوا نمیکند چون خودش هم میخواند.
(مرد میانسالی با کت و شلوار اتو کشیده میآید) شما با همه مجلههای خانوادگی فرق دارید.
ـ ممنون! قرار هم بود فرق داشته باشیم.
من همیشه مجله را میخوانم ولی خانمام نمیخواند.
ـ چرا؟
خانمام نوع دیگری از مجلههای خانوادگی را دوست دارد.
ـ چرا درباره مسئلههایی که دربارهشان پرونده تهیه میکنید، تحلیل عمیق نمیدهید؟ حداقل یک ستون تحلیل جدی بدهید.
(یاد همه ستونهایی میافتم که در آنها به عمق مسئلهها اشاره شده)
بعضی خانمها میآیند لبخند میزنند و میگویند خواننده همه صفحهها هستند و میروند. سعی میکنند یک چیزی بگویند غیر از تشکر. نه، بیشترشان چیزی نمیگویند. خانمهای عزیز! باور کنید شما هم حق رأی دارید!
4 گفتم که یک دفتر گذاشتهایم و شما حرفهایتان را مینویسید. ممنون؛ به خاطر همه لطفهایتان ممنون و به خاطر همه ایرادهایی که گرفتهاید، بیشتر ممنون. چند خط از این نوشتهها را بخوانید:
من همیشه مجله را میگیرم. من همه صفحهها را میخوانم، غیر از جدول! خانمام هیچ صفحهای را نمیخواند، غیر از جدول!
شما با همه نشریههای خانوادگی فرق دارید، زرد نشویدها!
چرا از نویسندگان یادداشت چاپ نمیکنید، ما میخواهیم عکس نویسندهها را ببینیم.
مانا بمانید!
اشتراک افتضاح است!
من هر وقت مجله شما را میخوانم، دیوانه میشوم از بس خوب است.
صفحههای مجله برای یک هفته زیاد است، کمش کنید!
چرا درباره هنر نمینویسید؟
چرا سعی میکنید اینقدر ساده بنویسید، به خدا ما میفهمیم!
من جلدهای مجله را اسکن میکنم، بعد رویش با فتو شاپ کار میکنم و میزنم به دیوار اتاقم؛ البته جلدهایی که عکس آدمهای مشهور است.
من میخواهم با کسی ازدواج کنم که همه غذاهایی که شما دستور پختش را میدهید، بلد باشد بپزد!
(بعضی نظرها خیلی خاص است، تا همینجا بس است دیگر! نه؟)
5 ما میخواستیم یک کار دیگر انجام دهیم؛ میخواستیم عکس جلد شماره یک را بگذاریم پشت سرمان؛ بعد هم آدمهایی که با آنها گفتوگو کردهایم، کنارمان بنشینند. نه، ما حالا پشت یک میز یک در یک نشستهایم و از همه شما ممنونیم؛ از همه شما که پشت همان میز یک در یک ما را میبینید. سراغمان را میگیرید. درباره مجلهها حرف میزنید؛ گاهی عصبانی، گاهی با رضایت و گاهی با اخم. هر کدامتان با یک لحن حرف میزنید اما ما را میبینید و هر شماره برایتان مهم است؛ مثل خود ما!